روز زمین پاک است و اقای هیرون به همه نهال اهدا میکند. اما فرانکلین نهال…
قصهی امیلی و گلهای پرندهی بن
«من دیگر هیچوقت نقاشیهای رنگ و وارنگ نمیکشم.» در روزهای بعد امیلی فقط ابرهای تیرهی بارانی و خانههایی با در و پنجرههای کوچک میکشید.
امیلی خیلی دلش برای بن تنگ شده بود. وقتی امیلی برادر کوچکش را بعد از یک بیماری طولانی از دست میدهد خیلی خیلی ناراحت، عصبانی و تنها میشود.
با حمایت و درک پدر و مادرش، امیلی میفهمد که وقتی کنار مامان و بابا میخوابد، حالش بهتر میشود. وقتی دربارهی احساساتش حرف میزند یا دربارهی بن سؤال میکند، بهتر میشود. حتی انجام کارهای بچگانه هم به او کمک میکند. ولی بیشتر از هرچیز، حس میکند وقتی یاد بن میافتد و لحظههای شادی را که باهم داشتند، به یاد میآورد، ناراحتیاش کمتر میشود و این کار آرامش بیشتری به او و خانوادهاش میدهد.
برای این نوشته 0 نظر ثبت شده است