روز زمین پاک است و اقای هیرون به همه نهال اهدا میکند. اما فرانکلین نهال…
قصهی دزدهای ساحلی
مامانلاکی صدا زد: «لاکتاش! لاکتاش!» اما صدایی از کسی درنیامد. بابالاکی با خنده گفت: «نیست دیگه. ده بار صداش کردی نبوده. الآن هم نیست.»
مامانلاکی گفت: «بچهمونه.»
بابالاکی با دست بقیهی بچهها را نشان داد و گفت: «اینها هم بچههامونن. نگاه کن! اینهمه بچه داریم! یک… دو… سه … اوووه اونقدر زیادن که با انگشتهام نمیتونم بشمارمشون.»
مامانلاکی، لاکش را سفت کرد و اخمهایش را درهم کشید و رو به بابالاکی گفت: «اینهمه هستن. ولی یکی شون نیست.»
برای این نوشته 0 نظر ثبت شده است