رفتن به محتوای اصلی

قصه‌ی سفر مرد بی‌لبخند

شکارچی شب‌ها در تالار افتخاراتش می‌خوابید؛ در اتاق زیرشیروانی مخصوصش که مثل موزه شلوغ و مثل تونل وحشت، ترسناک بود. دختر شکارچی از اتاق زیرشیروانی می‌ترسید، می‌گفت مثل گورستان است و برای همین در اتاق خودش، کنار عروسکش می‌خوابید. شبی شکارچی کابوس وحشتناکی دید. از خواب پرید، از پله‌ها پایین آمد و وحشت‌زده دخترش را صدا کرد. ولی اثری از او نبود جز نامه‌ای و عروسکی روی میز.

برای این نوشته 0 نظر ثبت شده است

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برگشت به بالا
سبد خرید
  • هیچ محصولی در سبدخرید نیست.