قصه‌ی-آقای-پیتون-پاپیونی
# اضافه به لیست علاقه‌مندی‌ها

آقای پیتون ساکت و آرام خزید گوشه‌ی قفسش و گوله شد توی خودش. کلاه و پاپیونش را درآورد و انداخت روی کاه‌ها. هنوز چشم‌هایش گرم نشده بود که خانم میمون از بالای قفسش آویزان شد و داد زد: «شنیدم همه‌ی موش‌ها رو گرفتی امروز، آره؟» گفت: «آره، امروز هیچ موشی نتونست از دستم فرار کنه. همه‌شون رو شکار کردم...»

دیدگاه شما 0 دیدگاه کاربران
لطفا صبر کنید