قصه‌ی-این-کدوی-پیرزن-است
# اضافه به لیست علاقه‌مندی‌ها

پیرزن دست‌هایش را به کمرش می‌زند و می‌گوید: «این‌طور نمی‌شود که شما همین‌طور سرتان را بیندازید پایین و بروید توی کدوی یک نفر دیگر.» خودم را از بغل مادر بیرون می‌کشم و می‌گویم: «با این کارتان تمام قصه و نمایش را خراب کردید.» خاله جان که ترسش کمی ریخته است می‌گوید: «پیرزن باید از دست شما فرار می‌کرد و می‌رفت توی کدو.» شیر می‌گوید: «چه فراری؟ مگر اصلا شیری هم مانده که کسی بخواهد از دستش فرار کند؟»

دیدگاه شما 0 دیدگاه کاربران
لطفا صبر کنید