خاله به دیدن نینی آمده و باهم بازی میکنند. شما هم میتوانید این شعر را…

قصهی باغی که درخت نداشت (قسمت اول)
نهال وسط آسمان یک خورشید میکشد و نارنجها را نارنجی میکند. غول بزرگ میگوید: «حالا باید چهارچشمی مواظب نارنجها باشیم که کسی آنها را نچیند.» غول متوسط میگوید: «صدای سم اسب میآید.» غول کوچک میگوید: «شاهزاده دارد نزدیک میشود. او هنوز هم عاشق دختر نارنج است.» اما قبل از شاهزاده نهال دست دراز میکند و رسیدهترین نارنج را میچیند. نارنجهای دیگر میگویند: «آهای چید! آهای برد.»
برای این نوشته 0 نظر ثبت شده است