رفتن به محتوای اصلی

قصه‌ی باغی که درخت نداشت (قسمت دوم)

نهال وسط آسمان یک خورشید می‌کشد و نارنج‌ها را نارنجی می‌کند. غول بزرگ می‌گوید: «حالا باید چهارچشمی مواظب نارنج‌ها باشیم که کسی آن‌ها را نچیند.» غول متوسط می‌گوید: «صدای سم اسب می‌آید.» غول کوچک می‌گوید: «شاهزاده دارد نزدیک می‌شود. او هنوز هم عاشق دختر نارنج است.» اما قبل از شاهزاده نهال دست دراز می‌کند و رسیده‌ترین نارنج را می‌چیند. نارنج‌های دیگر می‌گویند: «آهای چید! آهای برد.»

برای این نوشته 0 نظر ثبت شده است

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برگشت به بالا
سبد خرید
  • هیچ محصولی در سبدخرید نیست.