شازدهفرفره دوست ندارد بخوابد، برای همین مدام بهانه می گیرد؛ آب میخواهد میترسد خوابش نمیآید،…

قصهی حلزونی با موهای بلند
من توی شکم یک غول گندهی بدجنس گیر افتاده بودم. همه جا آنقدر تاریک بود که که نمیتوانستم حتی جلوی پایم را ببینم. اما بدتر از همه صدای جیغ و فریادهایی بود که نمیدانستم از کجا میآید… اینجا پر بود از بچهآدم و بچهغولهایی که به آنها چسبیده بودند.
برای این نوشته 0 نظر ثبت شده است