خاله به دیدن نینی آمده و باهم بازی میکنند. شما هم میتوانید این شعر را…

قصهی خوبه بگویی ببخشید
زاک برادرش را هل داد و سر او داد زد. وقتی که مادرش دعوای آنها را دید، نگذاشت بازی کنند. زاک به اتاقش رفت و هرکار کرد نتوانست خودش را سرگرم کند تا اینکه مادرش سر صحبت را با او باز کرد…
برای این نوشته 0 نظر ثبت شده است