شازدهفرفره دوست ندارد بخوابد، برای همین مدام بهانه می گیرد؛ آب میخواهد میترسد خوابش نمیآید،…

قصهی سفر مرد بیلبخند
شکارچی شبها در تالار افتخاراتش میخوابید؛ در اتاق زیرشیروانی مخصوصش که مثل موزه شلوغ و مثل تونل وحشت، ترسناک بود. دختر شکارچی از اتاق زیرشیروانی میترسید، میگفت مثل گورستان است و برای همین در اتاق خودش، کنار عروسکش میخوابید. شبی شکارچی کابوس وحشتناکی دید. از خواب پرید، از پلهها پایین آمد و وحشتزده دخترش را صدا کرد. ولی اثری از او نبود جز نامهای و عروسکی روی میز.
برای این نوشته 0 نظر ثبت شده است