خاله به دیدن نینی آمده و باهم بازی میکنند. شما هم میتوانید این شعر را…

قصهی دنیای وامپها
وامپها سالها بیدردسر و آرام در دنیای کوچکشان زندگی میکردند، علف میخوردند و در رودخانهها آبتنی میکردند. آنها طوری زندگی میکردند که انگار هیچ مشکلی ندارند؛ اما یک روز صدای غرش وحشتناکی آنها را از خواب بیدار کرد. صدا نزدیک و نزدیکتر میشد. وامپها از خواب پریدند و به آسمان نگاه کردند و چیز وحشتناکی دیدند…
برای این نوشته 0 نظر ثبت شده است