شازدهفرفره دوست ندارد بخوابد، برای همین مدام بهانه می گیرد؛ آب میخواهد میترسد خوابش نمیآید،…

قصهی زنی با تاجی از گلهای آبی (قسمت دوم)
ناهید هر روز برای آوردن آب، کنار رودخانه میرفت. عادت داشت قبل از پر کردن کوزه کنار رودخانه بنشیند، به ناخنهایش گلبرگ قرمز بچسباند.موهایش را در باد شانه کند و با زنی که ته رودخانه زندگی میکرد، حرف بزند. زن، لباس سفیدی از تو بر تن و تاجی از گلهای آبی بر سر داشت. کوزهی بزرگی هم کنارش بود که ناهید فکر میکرد تمام آب رودخانه از آن بیرون میآید…
برای این نوشته 0 نظر ثبت شده است