رانی شکلات و شیرینی خیلی دوست دارد و تمام مدت مشغول خوردن است. تا اینکه…

قصهی قالی هزار و یک شب مادربزرگ (قسمت اول)
مادربزرگ دستهای شهربانو را بزرگ و قوی می بافد.شهربانو بقچه را برمی دارد و میرود صحرا. مادربزرگ میگوید: «باید تا چشمهایم رنگ دارند ببافمشان وگرنه هیچکس نگاهش نمیکند.» اما هرچه میگردد نخ آبی پیدا نمیکند. ابروهای مادربزرگ به هم گره میخورد و لبهایش جمع میشود. نهال به پاهای مادربزرگ نگاه میکند. آنها را زودتر از همه بافته و گفته بود: «من که جایی نمیخواهم بروم. اما دستهایم را آخر از همه میبافم.» نهال میگوید: «خودم میروم و از زیرزمین برایت نخ آبی میآورم.»
برای این نوشته 0 نظر ثبت شده است