شازدهفرفره دوست ندارد بخوابد، برای همین مدام بهانه می گیرد؛ آب میخواهد میترسد خوابش نمیآید،…

قصهی لاکی نوبتی بازی میکن
روز تولد لاكي بود. بابا و مامانش براي او چهارچرخهي قرمز قشنگي خريده بودند. لاكي ميخواست سه تا از دوستانش را دعوت كند تا با هم بازي كنند وي او فقط يك چهارچرخه داشت. ناگهان فكري به خاطرش رسيد…
برای این نوشته 0 نظر ثبت شده است