قصه‌ی-نارگل-و-شغال
# اضافه به لیست علاقه‌مندی‌ها

بابا هیولا را گرفته بود و داشت می‌آمد. وای چه هیولای ترسناکی! کله‌ای آهنی داشت و تنش مثل گرگ بود. دم رنگ‌ رنگی بلدی هم داشت. هیولا باز نعره کشید. من و مرغ مینا رفتیم پشت پرده قایم شدیم.

شغال داستان نارگل همان شغال داستان مولوی است؛ داستان شغال و خم رنگ. شغال این بار به جنگل آمده و بدجوری مرغ مینا را ترسانده. اما همیشه هم ترس چیز بدی نیست؛ مخصوصاً اگر به جای فرار از ترس‌هایمان با آن‌ها روبرو شویم...

دیدگاه شما 0 دیدگاه کاربران
لطفا صبر کنید