شازدهفرفره دوست ندارد بخوابد، برای همین مدام بهانه می گیرد؛ آب میخواهد میترسد خوابش نمیآید،…

قصهی نارگل و طوقی
پرندهها تندتند بال و پر میزدند و میخواستند خودشان را از بندهای دام نجات بدهند. دام از زمین جداشد. آفرین! اما نه! دوباره نشستند زمین. فهمیدم. باید همه باهم بال میزدند.
شمردم: یک، دو، سه… گاهی یک فکر ساده اما درست میتواند گروهی را که در دام افتادهاند و ناامید شدهاند، نجات دهد…
برای این نوشته 0 نظر ثبت شده است