نهال وسط آسمان یک خورشید میکشد و نارنجها را نارنجی میکند. غول بزرگ میگوید: «حالا باید چهار چشمی مواظب نارنجها باشیم که کسی آنها را نچیند.» غول متوسط میگوید: «صدای سم اسب میآید.» غول کوچک میگوید: «شاهزاده دارد نزدیک میشود. او هنوز هم عاشق دختر نارنج است.» اما قبل از شاهزاده نهال دست دراز میکند و رسیدهترین نارنج را میچیند. نارنجهای دیگر میگویند: «آهای چید! آهای برد.»
باغی که درخت نداشت (قسمت دوم)



ستاره نقدی
13 دقیقه
0 نفر پسندیدهاند


دیدگاه شما 0 دیدگاه کاربران
قصه صوتی کودکانه دیگر