روز زمین پاک است و اقای هیرون به همه نهال اهدا میکند. اما فرانکلین نهال…
قصهی نارگل و شغال
بابا هیولا را گرفته بود و داشت میآمد. وای چه هیولای ترسناکی! کلهای آهنی داشت و تنش مثل گرگ بود. دم رنگرنگی بلدی هم داشت. هیولا باز نعره کشید. من و مرغ مینا رفتیم پشت پرده قایم شدیم.
شغال داستان نارگل همان شغال داستان مولوی است؛ داستان شغال و خم رنگ. شغال این بار به جنگل آمده و بدجوری مرغ مینا را ترسانده. اما همیشه هم ترس چسز بدی نیست؛ مخصوصاً اگر به جای فرار از ترسهایمان با آنها روبرو شویم…
برای این نوشته 0 نظر ثبت شده است