رفتن به محتوای اصلی

قصه‌ی پنگوئن شکلاتی تو دل برو

من توی شکم یک غول گنده‌ی بدجنس گیر افتاده بودم. همه جا آنقدر تاریک بود که که نمی‌توانستم حتی جلوی پایم را ببینم. اما بدتر از همه صدای جیغ و فریادهایی بود که نمی‌دانستم از کجا می‌آید… این‌جا پر بود از بچه‌آدم و بچه‌غول‌هایی که به آن‌ها چسبیده بودند.   

برای این نوشته 0 نظر ثبت شده است

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برگشت به بالا
سبد خرید
  • هیچ محصولی در سبدخرید نیست.