روز زمین پاک است و اقای هیرون به همه نهال اهدا میکند. اما فرانکلین نهال…
قصهی پنگوئن شکلاتی تو دل برو
من توی شکم یک غول گندهی بدجنس گیر افتاده بودم. همه جا آنقدر تاریک بود که که نمیتوانستم حتی جلوی پایم را ببینم. اما بدتر از همه صدای جیغ و فریادهایی بود که نمیدانستم از کجا میآید… اینجا پر بود از بچهآدم و بچهغولهایی که به آنها چسبیده بودند.
برای این نوشته 0 نظر ثبت شده است