قصهی دزدهای ساحلی
مامانلاکی صدا زد: «لاکتاش! لاکتاش!» اما صدایی از کسی درنیامد. بابالاکی با خنده گفت: «نیست دیگه. ده بار صداش کردی نبوده. الآن هم نیست.» مامانلاکی گفت: «بچهمونه.» بابالاکی با دست بقیهی بچهها را نشان داد و گفت: «اینها هم بچههامونن.…