قصهی شهر نجارها قسمت سوم
روزگار طوری میگذشت که انگار از اهالی شهر ما خوشبختتر و معروفتر وجود ندارد، اما همه خوب میدانستند که آن خوشبختی را مدیون چه کسی هستند. مردی که خود را خالق دنیای چوبی میدانست و نامش چوبان بود.
روزگار طوری میگذشت که انگار از اهالی شهر ما خوشبختتر و معروفتر وجود ندارد، اما همه خوب میدانستند که آن خوشبختی را مدیون چه کسی هستند. مردی که خود را خالق دنیای چوبی میدانست و نامش چوبان بود.
روزگار طوری میگذشت که انگار از اهالی شهر ما خوشبختتر و معروفتر وجود ندارد، اما همه خوب میدانستند که آن خوشبختی را مدیون چه کسی هستند. مردی که خود را خالق دنیای چوبی میدانست و نامش چوبان بود.
روزگار طوری میگذشت که انگار از اهالی شهر ما خوشبختتر و معروفتر وجود ندارد، اما همه خوب میدانستند که آن خوشبختی را مدیون چه کسی هستند. مردی که خود را خالق دنیای چوبی میدانست و نامش چوبان بود.
دستکش بازی شلخته گم شده بود. جاهايي كه به عقلش ميرسيد، گشت ولي پيدايش نكرد. از مامانش پرسيد مامانش گفت كه اتاقش را بگردد. به عقلش نرسيده بود كه ممكن است دستکشاش آنجا باشد ولي تازه وقتي به اتاقش رفت…
پگی تازه وارد این شهر شده است. او خانهی جدیدش را دوست دارد. ولی پگی تنهاست و دوستی ندارد تا باهم بازی کنند. او میخواهد دوستهای جدیدی پیدا کند. برای همین وقتی سارا را میبیند به او لبخند می زند…
همیشه فکر میکردم زندگی در جنگل خیلی هیجانانگیز است. فکرش را بکنید. شب توی خانهی جنگلیتان هستید که یکهو زنگ خانهتان را میزنند. پشت در، جوجه بلدرچین درخت پشتی استبرایشان مهمان سرزده آمده و مادرش او را فرستاده تا برای…
همیشه فکر میکردم زندگی در جنگل خیلی هیجانانگیز است. فکرش را بکنید. شب توی خانهی جنگلیتان هستید که یکهو زنگ خانهتان را میزنند. پشت در، جوجه بلدرچین درخت پشتی استبرایشان مهمان سرزده آمده و مادرش او را فرستاده تا برای…
خانم نقاشی روی دیوارهای کلاسمان را پر کرده از نقاشی های رنگیرنگی. روی دیوار ته کلاس یک مدرسهی جنگلی کشیده بود، با یک عالمه حیوان که هر کدامشان داشتند یک کاری میکردند، سنجاب مشق مینوشت، خرگوش آواز میخواند، روباه توپ…
امروز ملكهی زنبورهای عسل اصلاً حال خوبی ندارد، خيلی عصبانی است و از همه متنفر است. اما پس از تحمل سختیهای زياد، میفهمد كه فقط با گفتن يک كلمهی جادویی... زندگی برایش آسانتر خواهد شد.
«آخه نور اون خونه خوب نیست. چهجوری برگردم؟» طاها گفت: «تو برگرد. هرچی تو بگی.» صدای بوق اتوبوس آمد. طاها خوشحال شد. خرگوش از اتوبوس پیاده شد. خرگوش رفت آشپزخانه و گفت: «پرده آشپزخونه رو بزن و لامپشو خاموش کن،…