رفتن به محتوای اصلی

قصه‌ی شهر نجارها قسمت سوم

روزگار طوری می‌گذشت که انگار از اهالی شهر ما خوشبخت‌تر و معروف‌تر وجود ندارد، اما همه خوب می‌دانستند که آن خوشبختی را مدیون چه کسی هستند. مردی که خود را خالق دنیای چوبی می‌دانست و نامش چوبان بود.

ادامه مطلب

قصه‌ی شهر نجارها قسمت دوم

روزگار طوری می‌گذشت که انگار از اهالی شهر ما خوشبخت‌تر و معروف‌تر وجود ندارد، اما همه خوب می‌دانستند که آن خوشبختی را مدیون چه کسی هستند. مردی که خود را خالق دنیای چوبی می‌دانست و نامش چوبان بود.

ادامه مطلب

قصه‌ی شهر نجارها قسمت اول

روزگار طوری می‌گذشت که انگار از اهالی شهر ما خوشبخت‌تر و معروف‌تر وجود ندارد، اما همه خوب می‌دانستند که آن خوشبختی را مدیون چه کسی هستند. مردی که خود را خالق دنیای چوبی می‌دانست و نامش چوبان بود.

ادامه مطلب

قصه‌ی شلخته

دستکش بازی شلخته گم شده بود. جاهايي كه به عقلش مي‌رسيد، گشت ولي پيدايش نكرد. از مامانش پرسيد مامانش گفت كه اتاقش را بگردد. به عقلش نرسيده بود كه ممكن است دستکش‌اش آن‌جا باشد ولي تازه وقتي به اتاقش رفت…

ادامه مطلب

قصه‌ی دوست تازه چه خوبه

پگی تازه وارد این شهر شده است. او خانه‌ی جدیدش را دوست دارد. ولی پگی تنهاست و دوستی ندارد تا باهم بازی کنند. او می‌خواهد دوست‌های جدیدی پیدا کند. برای همین وقتی سارا را می‌بیند به او لبخند می زند…

ادامه مطلب

قصه‌ی اشباح جنگلی (قسمت دوم)

همیشه فکر می‌کردم زندگی در جنگل خیلی هیجان‌انگیز است. فکرش را بکنید. شب توی خانه‌ی جنگلی‌تان هستید که یکهو زنگ خانه‌تان را می‌زنند. پشت در، جوجه بلدرچین درخت پشتی استبرایشان مهمان سرزده آمده و مادرش او را فرستاده تا برای…

ادامه مطلب

قصه‌ی اشباح جنگلی (قسمت اول)

همیشه فکر می‌کردم زندگی در جنگل خیلی هیجان‌انگیز است. فکرش را بکنید. شب توی خانه‌ی جنگلی‌تان هستید که یکهو زنگ خانه‌تان را می‌زنند. پشت در، جوجه بلدرچین درخت پشتی استبرایشان مهمان سرزده آمده و مادرش او را فرستاده تا برای…

ادامه مطلب

قصه‌ی ماسک کاغذی

خانم نقاشی روی دیوارهای کلاسمان را پر کرده از نقاشی های رنگی‌رنگی. روی دیوار ته کلاس یک مدرسه‌ی جنگلی کشیده بود، با یک عالمه حیوان که هر کدامشان داشتند یک کاری می‌کردند، سنجاب مشق می‌نوشت، خرگوش آواز می‌خواند، روباه توپ…

ادامه مطلب

قصه‌ی چه‌جوری برگردم؟

«آخه نور اون خونه خوب نیست. چه‌جوری برگردم؟» طاها گفت: «تو برگرد. هرچی تو بگی.» صدای بوق اتوبوس آمد. طاها خوشحال شد. خرگوش از اتوبوس پیاده شد. خرگوش رفت آشپزخانه و گفت: «پرده آشپزخونه رو بزن و لامپشو خاموش کن،…

ادامه مطلب
برگشت به بالا
سبد خرید
  • هیچ محصولی در سبدخرید نیست.