قصهی نبرد مایکل با قاچاقچی
در یک جمعه شب مایکل دلش میخواهد غذای دریایی بخورد؛ اما میفهمد که در صورت غذای رستوران نپتون خبری از ماهی نیست! پگی قاچاقچی، دزد دریایی ترسناک، ماهیهای همهی دریاها را غارت کرده است و چیزی نمانده که همهی اقیانوسها…
در یک جمعه شب مایکل دلش میخواهد غذای دریایی بخورد؛ اما میفهمد که در صورت غذای رستوران نپتون خبری از ماهی نیست! پگی قاچاقچی، دزد دریایی ترسناک، ماهیهای همهی دریاها را غارت کرده است و چیزی نمانده که همهی اقیانوسها…
ویلیام نگرانوداکتیل دایناسور کوچکی است با نگرانیهای بزرگ. او از تاریکی میترسدو نگران است که به اندازهی دوستانش خوب نباشد. آیا روزی میرسد که او این نگرانیها را کنار بگذارد؟ مجموعه کتابهای احساسات دایناسوری دربارهی هیجانات کودکان است و اینکه…
دختر کوچولوی قصه ما مامانی دارد که همیشه نگران صدمه دیدن دخترش است، او همه چیز و همهجا را با نایلون حبابدار میپوشاند تا دخترش آسیب نبیند. تا اینکه یک روز دیگر نایلون حبابدار در هیچ مغازهای پیدا نمیشود که…
پرندهها تندتند بال و پر میزدند و میخواستند خودشان را از بندهای دام نجات بدهند. دام از زمین جداشد. آفرین! اما نه! دوباره نشستند زمین. فهمیدم. باید همه باهم بال میزدند. شمردم: یک، دو، سه... گاهی یک فکر ساده اما…
خانم کلاغه انگار بخواهد دلم را بسوزاند، شالگردنم را انداخته بود دور گردنش و رفته بود بالای درخت. گفتم: «مگر دستم بهت نرسد، خانم کلاغه.» خانم کلاغه دوباره قارقار کرد و پرید و رفت.مرغ مینا داد کشید: «بیا!بیا!» گاهی حقیقت…
بابا هیولا را گرفته بود و داشت میآمد. وای چه هیولای ترسناکی! کلهای آهنی داشت و تنش مثل گرگ بود. دم رنگرنگی بلدی هم داشت. هیولا باز نعره کشید. من و مرغ مینا رفتیم پشت پرده قایم شدیم. شغال داستان…
من به مرغ مینا آب دادم. دانه دادم. پرهایش را شانه زدم. اما مرغ مینا یک کلمه هم با من حرف نزد. برایش شعر خواندم، رقصیدم. قلقلکش دادم. اما بازهم حرف نزد. بابا گفت: «فکر کنم دلش برای خانهاش تنگ…
شیر بزرگه دهانش را باز کرد و دندانهایش را نشان داد. دندانهای نیش بالایش افتاده بودند. شیرلُکنتی گفت: «د...دندون نداره. ش...شینِش میزنه! گ...گرفتی چی میگم؟ ش...شینِش!» نلی با ناراحتی پرسید: «برای چی؟» شیربزرگه گفت: «ساهزاده سیاهپوس ارهسون کرد. بعد پوسیدن.…
شیر بزرگه دهانش را باز کرد و دندانهایش را نشان داد. دندانهای نیش بالایش افتاده بودند. شیرلُکنتی گفت: «د...دندون نداره. ش...شینِش میزنه! گ...گرفتی چی میگم؟ ش...شینِش!» نلی با ناراحتی پرسید: «برای چی؟» شیربزرگه گفت: «ساهزاده سیاهپوس ارهسون کرد. بعد پوسیدن.…
من مطمئنم که تو وقتی میتوانی به کسی کمک کنی اصلا این جوری نمیشوی. خروسه و گوسفنده هم این شکلی شدند آخر باورشان نمیشد با آن قد و بالایشان توی تلهموش جا بشوند ولی گاو خالمخالی باورش شد. چه جوری؟…