رفتن به محتوای اصلی

قصه‌ی اشباح جنگلی (قسمت اول)

همیشه فکر می‌کردم زندگی در جنگل خیلی هیجان‌انگیز است. فکرش را بکنید. شب توی خانه‌ی جنگلی‌تان هستید که یکهو زنگ خانه‌تان را می‌زنند. پشت در، جوجه بلدرچین درخت پشتی استبرایشان مهمان سرزده آمده و مادرش او را فرستاده تا برای…

ادامه مطلب

قصه‌ی ماسک کاغذی

خانم نقاشی روی دیوارهای کلاسمان را پر کرده از نقاشی های رنگی‌رنگی. روی دیوار ته کلاس یک مدرسه‌ی جنگلی کشیده بود، با یک عالمه حیوان که هر کدامشان داشتند یک کاری می‌کردند، سنجاب مشق می‌نوشت، خرگوش آواز می‌خواند، روباه توپ…

ادامه مطلب

قصه‌ی چه‌جوری برگردم؟

«آخه نور اون خونه خوب نیست. چه‌جوری برگردم؟» طاها گفت: «تو برگرد. هرچی تو بگی.» صدای بوق اتوبوس آمد. طاها خوشحال شد. خرگوش از اتوبوس پیاده شد. خرگوش رفت آشپزخانه و گفت: «پرده آشپزخونه رو بزن و لامپشو خاموش کن،…

ادامه مطلب

قصه‌ی بادکنک غمگین چطور خوشحال شد؟

من یک بادکنک غمگینم. قرار بود یک بادکنک معمولی باشم ولی مدتی است که خیلی ناراحتم. اصلا حال و حوصله‌ی هیچ چیز را ندارم. بادم خالی شده و نخی که به من بسته بودند، گره خورده است. بادکنک‌های دیگر هم…

ادامه مطلب
قصه همینه که هست

قصه‌ی همینه که هست

ملوین عاشق کوله‌پشتی دایناسوری است؛ اصلاً دوست ندارد آخر صف باشد و ترجیح می‌دهدبه جای مدادشمعی با ماژیک نقاشی بکشد. اما همیشه همه چیز آن‌طور که او دوست دارد پیش نمی‌رود و او باید قبول کند: «همینه که هست.»

ادامه مطلب

قصه‌ی کره الاغ لجباز

تامی بعضی وقت‌ها که ناراحت می شود، دست به سینه می‌ایستد، پاهایش را به زمین می کوبد و اخم می‌کند. بدعنق می‌شود و بهانه می‌گیرد. به حرف پدر و مادرش گوش نمی‌کند و کلافه است. ولی بالاخره تامی کم‌کم یاد…

ادامه مطلب

قصه‌ی اینقدر ناامید نباش

زاک و خانواده‌اش به ساحل می‌روند ولی زاک روز بدی را پشت سر می‌گذارد. هیچ‌چیز درست پیش نمی رود و او ناامید می‌شود. در این کتاب کودکان و والدین با این قهرمان شگفت‌انگیز کوچک آشنا می‌شوند و همراه با او…

ادامه مطلب

قصه‌ی باغی که درخت نداشت (قسمت دوم)

نهال وسط آسمان یک خورشید می‌کشد و نارنج‌ها را نارنجی می‌کند. غول بزرگ می‌گوید: «حالا باید چهارچشمی مواظب نارنج‌ها باشیم که کسی آن‌ها را نچیند.» غول متوسط می‌گوید: «صدای سم اسب می‌آید.» غول کوچک می‌گوید: «شاهزاده دارد نزدیک می‌شود. او…

ادامه مطلب

قصه‌ی باغی که درخت نداشت (قسمت اول)

نهال وسط آسمان یک خورشید می‌کشد و نارنج‌ها را نارنجی می‌کند. غول بزرگ می‌گوید: «حالا باید چهارچشمی مواظب نارنج‌ها باشیم که کسی آن‌ها را نچیند.» غول متوسط می‌گوید: «صدای سم اسب می‌آید.» غول کوچک می‌گوید: «شاهزاده دارد نزدیک می‌شود. او…

ادامه مطلب
برگشت به بالا
سبد خرید
  • هیچ محصولی در سبدخرید نیست.