رفتن به محتوای اصلی

قصه‌ی مایکل کرافت از سرزمین بازیافت

اما روزی یک موجود سبز با سر و صدا وسط آشغال‌های شهر فرود می‌آید و مردم را متوجه خودش می‌کند! نه پرنده است،‌نه هواپیما،‌بلکه یک جور ابر قهرمان جدید است؛ مایکل کرافت از سرزمین بازیافت. او برای نجات آن شهر…

ادامه مطلب

قصه‌ی دلم می‌خواهد هرکار دوست دارم بکنم

آرجی برای انجام دادن هرکاری روش مخصوص به خودش را دارد. او به حرف کسی گوش نمی‌دهد و به همین دلیل دچار مشکل می شود. از آنجا که کارهایش را همان‌طور که خودش دوست دارد انجام می‌ده، از کسی کمک…

ادامه مطلب

قصه‌ی نبرد مایکل با قاچاقچی

در یک جمعه شب مایکل دلش می‌خواهد غذای دریایی بخورد؛ اما می‌فهمد که در صورت غذای رستوران نپتون خبری از ماهی نیست! پگی قاچاقچی، دزد دریایی ترسناک، ماهی‌های همه‌ی دریاها را غارت کرده است و چیزی نمانده که همه‌ی اقیانوس‌ها…

ادامه مطلب

قصه‌ی نگرانوداکتیل

ویلیام نگرانوداکتیل دایناسور کوچکی است با نگرانی‌های بزرگ. او از تاریکی می‌ترسدو نگران است که به اندازه‌ی دوستانش خوب نباشد. آیا روزی می‌رسد که او این نگرانی‌ها را کنار بگذارد؟ مجموعه کتاب‌های احساسات دایناسوری درباره‌ی هیجانات کودکان است و این‌که…

ادامه مطلب

قصه‌ی ملکه‌ی نایلون‌های تق‌تقی

دختر کوچولوی قصه ما مامانی دارد که همیشه نگران صدمه دیدن دخترش است، او همه چیز و همه‌جا را با نایلون حباب‌دار می‌پوشاند تا دخترش آسیب نبیند. تا اینکه یک روز دیگر نایلون حباب‌دار در هیچ مغازه‌ای پیدا نمی‌شود که…

ادامه مطلب

قصه‌ی نارگل و طوقی

پرنده‌ها تندتند بال و پر می‌زدند و می‌خواستند خودشان را از بندهای دام نجات بدهند. دام از زمین جداشد. آفرین! اما نه! دوباره نشستند زمین. فهمیدم. باید همه باهم بال می‌زدند. شمردم: یک، دو، سه... گاهی یک فکر ساده اما…

ادامه مطلب

قصه‌ی نارگل و کلاغ

خانم کلاغه انگار بخواهد دلم را بسوزاند، شال‌گردنم را انداخته بود دور گردنش و رفته بود بالای درخت. گفتم: «مگر دستم بهت نرسد، خانم کلاغه.» خانم کلاغه دوباره قارقار کرد و پرید و رفت.مرغ مینا داد کشید: «بیا!بیا!» گاهی حقیقت…

ادامه مطلب

قصه‌ی نارگل و شغال

بابا هیولا را گرفته بود و داشت می‌آمد. وای چه هیولای ترسناکی! کله‌ای آهنی داشت و تنش مثل گرگ بود. دم رنگ‌رنگی بلدی هم داشت. هیولا باز نعره کشید. من و مرغ مینا رفتیم پشت پرده قایم شدیم. شغال داستان…

ادامه مطلب

قصه‌ی سیرک سیاه (قسمت دوم)

شیر بزرگه دهانش را باز کرد و دندان‌هایش را نشان داد. دندان‌های نیش بالایش افتاده بودند. شیرلُکنتی گفت: «د...دندون نداره. ش...شینِش می‌زنه! گ...گرفتی چی می‌گم؟ ش...شینِش!» نلی با ناراحتی پرسید: «برای چی؟» شیربزرگه گفت: «ساهزاده سیاهپوس اره‌سون کرد. بعد پوسیدن.…

ادامه مطلب
برگشت به بالا
سبد خرید
  • هیچ محصولی در سبدخرید نیست.