هيولا كوچولوی قصه‌ی ما خيلی شلخته بود. اسباب‌بازی ‌هايش را اين طرف و آن طرف می انداخت و دلش نمی آمد اسباب‌بازی های كهنه‌اش را به كسی بدهد، آب را باز و چراغ‌ها را روشن می گذاشت  بيخودی آب و برق مصرف می كرد تا اين كه يک روز برق رفت و تلويزيون خاموش شد.