مامان لاکی صدا زد: «لاکتاش! لاکتاش!» اما صدایی از کسی درنیامد. بابا لاکی با خنده گفت: «نیست دیگه. ده بار صداش کردی نبوده. الآن هم نیست.»
مامان لاکی گفت: «بچهمونه»
بابا لاکی با دست بقیهی بچهها را نشان داد و گفت: «اینها هم بچههامونن. نگاه کن! اینهمه بچه داریم! یک... دو... سه... اوووه اونقدر زیادن که با انگشتهام نمیتونم بشمارمشون.»
مامان لاکی، لاکش را سفت کرد و اخمهایش را درهم کشید و رو به بابالاکی گفت: «اینهمه هستن. ولی یکی شون نیست.»
مامان لاکی گفت: «بچهمونه»
بابا لاکی با دست بقیهی بچهها را نشان داد و گفت: «اینها هم بچههامونن. نگاه کن! اینهمه بچه داریم! یک... دو... سه... اوووه اونقدر زیادن که با انگشتهام نمیتونم بشمارمشون.»
مامان لاکی، لاکش را سفت کرد و اخمهایش را درهم کشید و رو به بابالاکی گفت: «اینهمه هستن. ولی یکی شون نیست.»