من توی شکم یک غول گندهی بدجنس گیر افتاده بودم. همه جا آنقدر تاریک بود که که نمیتوانستم حتی جلوی پایم را ببینم. اما بدتر از همه صدای جیغ و فریادهایی بود که نمیدانستم از کجا میآید... این جا پر بود از بچه آدم و بچه غولهایی که به آنها چسبیده بودند.
قصه صوتی ناز کردن بچه غول
اضافه به لیست علاقهمندیها
قصه صوتی ناز کردن بچه غول
ستاره نقدی
9 دقیقه
0 نفر پسندیدهاند
دیدگاه شما 0 دیدگاه کاربران
قصه صوتی کودکانه دیگر