قصه-کاش-تنها-نبودم
# اضافه به لیست علاقه‌مندی‌ها

گاهی به‌ اندازه‌ای عصبانی می‌شويم كه تنها آرزویمان اين است كه ديگران تنهایمان بگذارند! يک شب، پسر كوچولويی كه همين آرزو را می‌كند، به آرزويش می‌رسد. وقتی از خواب بيدار می‌شود، خود را در يک جزيره‌ی كوچک می‌يابد كه در آسمان شناور است و شگفت‌انگيزترين چيزها را در آن‌‌ جا می‌بيند. طلوع و غروب ماه و رقص ستاره‌ها در آسمان. ستاره‌های نورافشان پيش چشمان حيرت‌زده‌اش به پرنده‌های سفيد تبديل می‌شوند! پسربچه كه جادوی آسمان افسونش كرده است، چيز ديگری را در دل آرزو می‌كند. آرزويش اين است كه از اين جهان زيبا سهمی هم به پدر و مادرش و حتی به خواهر كوچولويش بدهد! كاش می‌توانست به خانه برگردد...

دیدگاه شما 0 دیدگاه کاربران
لطفا صبر کنید