شاتو خسته شد. نشست کنار دیوار و گفت: «دیدی گم شدیم، پیدا هم نمیشیم؟» و چشمهایش اشکی شد. چشمهای شوتک هم میخواست اشکی بشود، اما شوتک...
-هوووووممم...
اول یک نفس عمیق کشید و بعد...
-اووووممم
فکر کرد و فکر کرد و..
-هوووووممم...
اول یک نفس عمیق کشید و بعد...
-اووووممم
فکر کرد و فکر کرد و..