مادربزرگ دستهای شهربانو را بزرگ و قوی میبافد. شهربانو بقچه را برمیدارد و میرود صحرا. مادربزرگ میگوید: «باید تا چشمهایم رنگ دارند ببافمشان وگرنه هیچ کس نگاهش نمیکند.» اما هرچه میگردد نخ آبی پیدا نمیکند. ابروهای مادربزرگ به هم گره میخورد و لبهایش جمع میشود. نهال به پاهای مادربزرگ نگاه میکند. آنها را زودتر از همه بافته و گفته بود: «من که جایی نمیخواهم بروم. اما دستهایم را آخر از همه میبافم.» نهال میگوید: «خودم میروم و از زیرزمین برایت نخ آبی میآورم.»
قصه صوتی قالی هزار و یک شب مادربزرگ (قسمت اول)
اضافه به لیست علاقهمندیها
قصه صوتی قالی هزار و یک شب مادربزرگ (قسمت اول)
ستاره نقدی
11 دقیقه
0 نفر پسندیدهاند
دیدگاه شما 0 دیدگاه کاربران
قصه صوتی کودکانه دیگر