شازدهفرفره دوست ندارد بخوابد، برای همین مدام بهانه می گیرد؛ آب میخواهد میترسد خوابش نمیآید،…

قصهی من و مامانم
من و مامانم رفتیم شهر. خیلی دلم میخواست به مامانم کمک کنم. برای همین بلیط قطار رو من خریدم ولی گمش کردم. میخواستم به مامانم کمک کنم سوار قطار شود ولی پلهها بلند بود. بعد رفتیم موزه، کلی خرابکاری کردم…
برای این نوشته 0 نظر ثبت شده است