روزگار طوری میگذشت که انگار از اهالی شهر ما خوشبختتر و معروفتر وجود ندارد، اما همه خوب میدانستند که آن خوشبختی را مدیون چه کسی هستند. مردی که خود را خالق دنیای چوبی میدانست و نامش چوبان بود.
خانم نقاشی روی دیوارهای کلاسمان را پر کرده از نقاشیهای رنگیرنگی. روی دیوار ته کلاس یک مدرسهی جنگلی کشیده بود، با یک عالمه حیوان که هر کدامشان داشتند یک کاری میکردند، سنجاب مشق مینوشت، خرگوش آواز میخواند، روباه توپ بازی میکرد، موش نقاشی میکشید ... چون که من از همهی بچههای کلاس کوچولوتر بودم و همیشه نقاشی میکشیدم، امید اسمم را گذاشته بود موشان.