
قصه صوتی مامان صدای چیه؟
جی کی گفت: «وای، چه عالی! چه شانسی آوردم. پس شما صدای من رو میشنوید. راستش دیگر نمیتوانم صبر کنم. خیلی غمگینم. آدمها قبلاً صدای من را میشنیدند، اما حالا اینقدر سرو صدا زیاد شده که هیچکس صدایم را نمیشنود، حتی گنجشکها. اما شما که میشنوید چه میگویم، نه؟ برای من جا باز کردید.»



قصه صوتی برویم پارک؟
مهتاب دوست دارد که به پارک برود. یا حداقل یک نفر پیدا شود که با او بازی کند. اما مامان مشغول آماده کردن غذاست، بابا چرت میزند و مانی تکالیفش را انجام میدهد، صبر کنید، انگار یک نفر دیگر هم هست که میتواند مهتاب را به پارک ببرد. به یک پارک خیلی بزرگ...



قصه صوتی دزدهای ساحلی
مامان لاکی صدا زد: «لاکتاش! لاکتاش!» اما صدایی از کسی درنیامد. بابا لاکی با خنده گفت: «نیست دیگه. ده بار صداش کردی نبوده. الآن هم نیست.»
مامان لاکی گفت: «بچهمونه»
بابا لاکی با دست بقیهی بچهها را نشان داد و گفت: «اینها هم بچههامونن. نگاه کن! اینهمه بچه داریم! یک... دو... سه... اوووه اونقدر زیادن که با انگشتهام نمیتونم بشمارمشون.»
مامان لاکی، لاکش را سفت کرد و اخمهایش را درهم کشید و رو به بابالاکی گفت: «اینهمه هستن. ولی یکی شون نیست.»
مامان لاکی گفت: «بچهمونه»
بابا لاکی با دست بقیهی بچهها را نشان داد و گفت: «اینها هم بچههامونن. نگاه کن! اینهمه بچه داریم! یک... دو... سه... اوووه اونقدر زیادن که با انگشتهام نمیتونم بشمارمشون.»
مامان لاکی، لاکش را سفت کرد و اخمهایش را درهم کشید و رو به بابالاکی گفت: «اینهمه هستن. ولی یکی شون نیست.»



قصه صوتی بلوط سبز
آنجا که دشت تمام میشد و جنگل شروع میشد، هر روز، ژیوان و سنجاب کوچک همدیگر را میدیدند. هر روز سنجاب برای ژیوان یک بلوط میآورد و ژیوان برای او یک گردو میآورد. تا اینکه یک روز...



قصه صوتی دایناسور عینکی
تقتقزوزوس، بچهدايناسوری كه تازه میخواهد به دنيا بيايد، بهاندازهای نزديکبين است كه حتی نمیتواند راه بيرون آمدن از تخم را پيدا كند و وقتی بالاخره از تخم بيرون میآيد، زندگی چندان برايش آسان نيست... اين كتاب سرگذشت بامزهی دايناسوری است كه بعد از تحمل سختیهای زياد متوجه میشود داشتن عينک مشکلات او را حل میکند.



قصه صوتی ترس فرفری از صداهای بلند
اسم بره كوچولوی قصهی ما فرفری بود. او دوست داشت بازی كند و صدای قورقور قورباغهها را بشنود ولی از صداهای بلند میترسيد. از صدای تراكتور، گاو، رعد و برق و... هر وقت صدای بلند میشنيد، پنهان میشد. پدرش متوجه شد كه فرفری خيلی میترسد پس همراه او راه افتاد، تا بگويد كه هيچ كدام از اين چيزها ترس ندارد. در راه حيوانات زيادی ديدند و سر و صداهای بلندی شنيدند ولی ...



قصه صوتی کاش تنها نبودم (نگار عجایبی)
گاهی به اندازهای عصبانی میشويم كه تنها آرزویمان اين است كه ديگران تنهایمان بگذارند! يک شب، پسر كوچولويی كه همين آرزو را میكند، به آرزويش میرسد. وقتي از خواب بيدار میشود، خود را در يک جزيرهی كوچک میيابد كه در آسمان شناور است و شگفتانگيزترين چيزها را در آن جا میبيند. طلوع و غروب ماه و رقص ستارهها در آسمان. ستارههای نورافشان پيش چشمان حيرتزدهاش به پرندههای سفيد تبديل میشوند! پسربچه كه جادوی آسمان افسونش كرده است، چيز ديگری را در دل آرزو میكند. آرزويش اين است كه از اين جهان زيبا سهمی هم به پدر و مادرش و حتی به خواهر كوچولويش بدهد! كاش میتوانست به خانه برگردد...



قصه صوتی مدرسه چه خوبه
لولا درمورد مدرسه رفتن مطمئن نيست. به هر حال وقتي دلش نميخواهد هر بار بيشتراز ده بيسكويت بخورد، چرا بايد شمردن اعداد بزرگتر از ده را ياد بگيرد؟ وقتي تلفن هست، چه نيازي به نامه نوشتن دارد؟ اما برادر بزرگتر لولا، او را قانع ميكند كه مدرسه رفتن به زحمتش ميارزد و دوست نامرئي لولا، نيز به مدرسه ميرود.



قصه صوتی جادوگر دهکدهی سبز
روزي روزگاري پيرمردي در دهكدهي سبز زندگي ميكرد. او عاشق طبيعت بود ولي اهالي دهكده زباله ميريختند و طبيعت زيبا را آلوده ميكردند. او هر روز گوني به دست در جاده راه ميافتاد و زبالهها را جمع ميكرد. پيرمرد از جمع كردن زبالهها خسته شده بود كه ناگهان...

