فيلی، كه تازه با مادرش به اين شهر آمده، روز اول مدرسه كلاهی را بر سر میگذارد كه مادربزرگش به او هديه داده است. به اعتقاد مادربزرگ اين كلاه شانش میآورد، اما در مدرسه فيلی را به خاطر كلاه بزرگش مسخره میكنند تا اين كه...
شوکا همین که بیدار شد، فهمید اتفاق بدی افتاده، از رختخواب که بیرون آمد، رنگ خودش هم پرید. دوتا آدم هیکلی، کره اسب سفیدش را به زور سوار کامیون بزرگی میکردند...
بئاتریس دختر مرتب و منظمی بود که همهی کارهایش را درست انجام میداد و هیچ کاری یادش نمیرفت. صبحها خودش صبحانه را آماده میکرد، ساندویچ برادرش را درست میکرد، آماده میشد و به مدرسه میرفت. کلی هم هوادار داشت چون همیشه جایزهی نمایشهای شیرینکاری را میبرد. تا اینکه یک روز...