
قصه صوتی بچه فیل خوش تیپ
فيلی، كه تازه با مادرش به اين شهر آمده، روز اول مدرسه كلاهی را بر سر میگذارد كه مادربزرگش به او هديه داده است. به اعتقاد مادربزرگ اين كلاه شانش میآورد، اما در مدرسه فيلی را به خاطر كلاه بزرگش مسخره میكنند تا اين كه...



قصه صوتی سفر مرد بیلبخند
شکارچی شبها در تالار افتخاراتش میخوابید؛ در اتاق زیرشیروانی مخصوصش که مثل موزه شلوغ و مثل تونل وحشت، ترسناک بود. دختر شکارچی از اتاق زیرشیروانی میترسید، میگفت مثل گورستان است و برای همین در اتاق خودش، کنار عروسکش میخوابید. شبی شکارچی کابوس وحشتناکی دید. از خواب پرید، از پلهها پایین آمد و وحشتزده دخترش را صدا کرد. ولی اثری از او نبود جز نامهای و عروسکی روی میز.



قصه صوتی پلنگ آویزان به چوب لباسی قسمت 2
شوکا همین که بیدار شد، فهمید اتفاق بدی افتاده، از رختخواب که بیرون آمد، رنگ خودش هم پرید. دوتا آدم هیکلی، کره اسب سفیدش را به زور سوار کامیون بزرگی میکردند...



قصه صوتی پلنگ آویزان به چوب لباسی قسمت 1
شوکا همین که بیدار شد، فهمید اتفاق بدی افتاده، از رختخواب که بیرون آمد، رنگ خودش هم پرید. دوتا آدم هیکلی، کره اسب سفیدش را به زور سوار کامیون بزرگی میکردند...



قصه صوتی وروجک
وروجک داستان ما قدكوتاه است. دندانهايش هم دندان گراز است. صدايش هم مثل صدای قورباغه است، ولی هیچ کدام از اینها برایش مهم نیست. مادربزرگش به او گفته كه موقع راه رفتن سرش را بالا بگيرد و با تمام وجود لبخند بزند. ولی وقتی به مدرسهی جديد رفت یکی از بچهها مدام او را مسخره میکرد. تا این که یک روز...



قصه صوتی دختری که هیچ وقت اشتباه نمیکرد
بئاتریس دختر مرتب و منظمی بود که همهی کارهایش را درست انجام میداد و هیچ کاری یادش نمیرفت. صبحها خودش صبحانه را آماده میکرد، ساندویچ برادرش را درست میکرد، آماده میشد و به مدرسه میرفت. کلی هم هوادار داشت چون همیشه جایزهی نمایشهای شیرینکاری را میبرد. تا اینکه یک روز...



قصه صوتی قایق شماره 5 (زندگی مردم بومی در زیستگاهها)
آلما همراه مامان و بابا به سفر رفتند. به شهری دور که نه مرغ دریایی داشت و نه قایق قرمز و نه دریاچه. هوا سرد شد و پاییز گذشت و زمستان شد. برفهای سفید همهجا را پوشاندند و زمین یخ بست. اما...



قصه صوتی مامان صدای چیه؟
جی کی گفت: «وای، چه عالی! چه شانسی آوردم. پس شما صدای من رو میشنوید. راستش دیگر نمیتوانم صبر کنم. خیلی غمگینم. آدمها قبلاً صدای من را میشنیدند، اما حالا اینقدر سرو صدا زیاد شده که هیچکس صدایم را نمیشنود، حتی گنجشکها. اما شما که میشنوید چه میگویم، نه؟ برای من جا باز کردید.»



قصه صوتی برویم پارک؟
مهتاب دوست دارد که به پارک برود. یا حداقل یک نفر پیدا شود که با او بازی کند. اما مامان مشغول آماده کردن غذاست، بابا چرت میزند و مانی تکالیفش را انجام میدهد، صبر کنید، انگار یک نفر دیگر هم هست که میتواند مهتاب را به پارک ببرد. به یک پارک خیلی بزرگ...



قصه صوتی دزدهای ساحلی
مامان لاکی صدا زد: «لاکتاش! لاکتاش!» اما صدایی از کسی درنیامد. بابا لاکی با خنده گفت: «نیست دیگه. ده بار صداش کردی نبوده. الآن هم نیست.»
مامان لاکی گفت: «بچهمونه»
بابا لاکی با دست بقیهی بچهها را نشان داد و گفت: «اینها هم بچههامونن. نگاه کن! اینهمه بچه داریم! یک... دو... سه... اوووه اونقدر زیادن که با انگشتهام نمیتونم بشمارمشون.»
مامان لاکی، لاکش را سفت کرد و اخمهایش را درهم کشید و رو به بابالاکی گفت: «اینهمه هستن. ولی یکی شون نیست.»
مامان لاکی گفت: «بچهمونه»
بابا لاکی با دست بقیهی بچهها را نشان داد و گفت: «اینها هم بچههامونن. نگاه کن! اینهمه بچه داریم! یک... دو... سه... اوووه اونقدر زیادن که با انگشتهام نمیتونم بشمارمشون.»
مامان لاکی، لاکش را سفت کرد و اخمهایش را درهم کشید و رو به بابالاکی گفت: «اینهمه هستن. ولی یکی شون نیست.»

