قصهی من و مامانم
من و مامانم رفتیم شهر. خیلی دلم میخواست به مامانم کمک کنم. برای همین بلیط قطار رو من خریدم ولی گمش کردم. میخواستم به مامانم کمک کنم سوار قطار شود ولی پلهها بلند بود. بعد رفتیم موزه، کلی خرابکاری کردم...
من و مامانم رفتیم شهر. خیلی دلم میخواست به مامانم کمک کنم. برای همین بلیط قطار رو من خریدم ولی گمش کردم. میخواستم به مامانم کمک کنم سوار قطار شود ولی پلهها بلند بود. بعد رفتیم موزه، کلی خرابکاری کردم...
لاكي كوچولوي قصهي ما نَه خواهر دارد و نَه برادر. او خيلي احساس تنهايي ميكند و غمگين است. مامان و باباش هم خيلي گرفتارند و نميتوانستند همهي وقت خود را با او بگذرانند. مامانبزرگ به او ميگويد كه بهتر است…
«شرمن» مثل خیلی از بچههای دیگر زندگی شادی داشت تا اینکه یک روز بدون اینکه خودش بخواهد یک اتفاق بد را از نزدیک دید. او مدتها حالش بد بود تا اینکه با خانم میپل صحبت کرد. خانم میپل به او…
بیا بریم بازی! بریم بازی! چرا هی میگویم بیا بریم بازی؟ چون من شوتکم. همان شوتکی که بازی کردن را خیلی دوست دارد. خوب! بعضی وقتها هم موقع بازی دسته گل به آب میدهم. مثل چی؟ اووووم... مثل گلدان شکستهی…
بیا بریم بازی! بریم بازی! چرا هی میگویم بیا بریم بازی؟ چون من شوتکم. همان شوتکی که بازی کردن را خیلی دوست دارد. خوب! بعضی وقتها هم موقع بازی دسته گل به آب میدهم. مثل چی؟ اووووم... مثل گلدان شکستهی…
دیگر وقت به دنیا آمدن بچه لاکپشتهاست. شوکا و گینی، سنگهای کوچک ساحل را جمع کردند و رنگ کردند و برای بچهلاکپشتها خانههای سنگی ساختند. بعد شوکا، گینی را گذاشت روی شانهاش و شعری خواند و رقصید.
بیا بریم بازی! بریم بازی! چرا هی میگویم بیا بریم بازی؟ چون من شوتکم. همان شوتکی که بازی کردن را خیلی دوست دارد. خب! بعضی وقتها هم موقع بازی دسته گل به آب میدهم. مثل چی؟ اووووم... مثل گلدان شکستهی…
بیا بریم بازی! بریم بازی! چرا هی میگویم بیا بریم بازی؟ چون من شوتکم. همان شوتکی که بازی کردن را خیلی دوست دارد. خب! بعضی وقتها هم موقع بازی دسته گل به آب میدهم. مثل چی؟ اووووم... مثل گلدان شکستهی…
حكايت بخشش حكايت جوجهتيغي و موش كوري است كه در زمستان هر دو در يك سوراخ كوچك لانه كردهاند. بخشش مثل پرواز بر فراز ابرهاي توفانزا و رسيدن به ابرهاي سفيد بزرگ پنبهاي با آسمان آبي و خورشيد تابان است.…