رفتن به محتوای اصلی

قصه‌ی همه چیز را نمی‌توان چسباند اما…

مامان بزرگ روی مبل خوابیده بود و مهتاب تصمیم گرفت برود آزمایش «آدم وقتی خواب است می‌بیند یا نه» روی او انجام دهد. آرام آرام رفت طرف مادربزرگ اما یکهو،‌ پایش رفت روی یک چیزی و تقی صدای شکستن آمد.…

ادامه مطلب

قصه‌ی خانم آلای شلخته

کی گفته شلخته زندگی کردن عیب دارد؟ خیلی هم کیف می‌دهد. می‌توانی برای خودت لم بدهی و هله‌هوله بخوری و همه‌ی کارهای سخت را ول کنی به امان خدا. اصلاً بگذار کتری آن‌قدر بجوشد که جزغاله شود. شیرآب برای خودش…

ادامه مطلب

قصه‌ی امیلی و گل‌های پرنده‌ی بن

«من دیگر هیچ‌وقت نقاشی‌های رنگ و وارنگ نمی‌‌کشم.» در روزهای بعد امیلی فقط ابرهای تیره‌ی بارانی و خانه‌هایی با در و پنجره‌های کوچک می‌کشید. امیلی خیلی دلش برای بن تنگ شده بود. وقتی امیلی برادر کوچکش را بعد از یک…

ادامه مطلب

قصه‌ی پیشی کوچولو بیشتر، بیشتر، بیشترتر

پی...شی...کوچولو! اگر همسایه‌ی ریحانه و پیشی کوچولویش باشید، روزی چندبار صدای ریحانه را می شنوید که این‌جوری پیشی کوچولو را صدا می‌کند. پیشی کوچولوی ریحانه خیلی آتش‌پاره است و با این‌که ریحانه همیشه مواظبش است، باز هم اتفاق‌های خنده‌داری برایشان…

ادامه مطلب

قصه‌ی اندوه بالابان (قسمت دوم)

از وقتی این غریبه پاشو گذاشته بود روی لنج، ناخدا ساکت و مرموز شده بود. مندو پرسید: «ناخدا راست میگه؟ خویعنی، مار توشه جدی؟» نتخدا داد زد: «لابد هست!صدبار نگفتُمت تو اثاث مردم سرک نکش؟» مندو سرش رو انداخت پایین.…

ادامه مطلب

قصه‌ی اندوه بالابان (قسمت اول)

از وقتی این غریبه پاشو گذاشته بود روی لنج، ناخدا ساکت و مرموز شده بود. مندو پرسید: «ناخدا راست میگه؟ خویعنی، مار توشه جدی؟» نتخدا داد زد: «لابد هست!صدبار نگفتُمت تو اثاث مردم سرک نکش؟» مندو سرش رو انداخت پایین.…

ادامه مطلب

قصه‌ی من هم نگاه نکرده بودم

بیا بریم بازی! بریم بازی! چرا هی می‌گویم بیا بریم بازی؟ چون من شوتکم. همان شوتکی که بازی کردن را خیلی دوست دارد. خب! بعضی وقت‌ها هم موقع بازی دسته گل به آب می‌دهم. مثل چی؟ اووووم... مثل گلدان شکسته‌ی…

ادامه مطلب

قصه‌ی جغد پرچونه

لیسی واکر داستان جغد پرحرفی است که همیشه حرف می‌زند. سر غذا، سرکلاس، موقع فیلم تماشا کردن و خلاصه همیشه... ولی یک روز که از خواب بیدار شد، دیگر نمی‌توانست حرف بزند. می دانید چه اتفاقی برای جغد داستان ما…

ادامه مطلب

قصه‌ی نازک نارنجی

نازک نارنجی چاق و چله بود. آرواره‌های قوی داشت و وقتي با همبازی‌هايش بازی می‌كرد، هميشه برنده بود. ولی خيلی زودرنج بود. وقتی كسی به او می‌گفت چه گوش‌های نازی داری، ناراحت می‌شد. وقتی به او می‌گفتند چه پاهای قوی…

ادامه مطلب
برگشت به بالا
سبد خرید
  • هیچ محصولی در سبدخرید نیست.