جدیدترین ‌ها
قصه صوتی خوبه بگویی ببخشید

قصه صوتی خوبه بگویی ببخشید

زاک برادرش را هل داد و سر او داد زد. وقتی که مادرش دعوای آن‌ها را دید، نگذاشت بازی کنند. زاک به اتاقش رفت و هر کار کرد نتوانست خودش را سرگرم کند تا این‌ که مادرش سر صحبت را با او باز کرد...

کتاب خوبه بگویی ببخشید نوشته ویلیام مالکهی را مریم رضازاده به فارسی برگردانده و انتشارات نردبان آن را در 36 صفحه منتشر کرده است. این کتاب از بهترین آثار داستانی در زمینه آموزش مهارت‌های زندگی به کودکان به شمار می‌رود.

time 12
play بشنوید
قصه صوتی قالی هزار و یک شب مادربزرگ (قسمت دوم)

قصه صوتی قالی هزار و یک شب مادربزرگ (قسمت دوم)

مادربزرگ دست‌های شهربانو را بزرگ و قوی می‌بافد. شهربانو بقچه را برمی‌دارد و می‌رود صحرا. مادربزرگ می‌گوید: «باید تا چشم‌هایم رنگ دارند ببافمشان وگرنه هیچ‌ کس نگاهش نمی‌کند.» اما هرچه می‌گردد نخ آبی پیدا نمی‌کند. ابروهای مادربزرگ به هم گره می‌خورد و لب‌هایش جمع می‌شود. نهال به پاهای مادربزرگ نگاه می‌کند. آن‌ها را زودتر از همه بافته و گفته بود: «من که جایی نمی‌خواهم بروم. اما دست‌هایم را آخر از همه می‌بافم.» نهال می‌گوید: «خودم می‌روم و از زیرزمین برایت نخ آبی می‌آورم.»
time 10
play بشنوید
قصه صوتی قالی هزار و یک شب مادربزرگ (قسمت اول)

قصه صوتی قالی هزار و یک شب مادربزرگ (قسمت اول)

مادربزرگ دست‌های شهربانو را بزرگ و قوی می‌بافد. شهربانو بقچه را برمی‌دارد و می‌رود صحرا. مادربزرگ می‌گوید: «باید تا چشم‌هایم رنگ دارند ببافمشان وگرنه هیچ‌ کس نگاهش نمی‌کند.» اما هرچه می‌گردد نخ آبی پیدا نمی‌کند. ابروهای مادربزرگ به هم گره می‌خورد و لب‌هایش جمع می‌شود. نهال به پاهای مادربزرگ نگاه می‌کند. آن‌ها را زودتر از همه بافته و گفته بود: «من که جایی نمی‌خواهم بروم. اما دست‌هایم را آخر از همه می‌بافم.» نهال می‌گوید: «خودم می‌روم و از زیرزمین برایت نخ آبی می‌آورم.»
time 11
play بشنوید
قصه صوتی اردک‌ها دارند آب‌تنی می‌کنند

قصه صوتی اردک‌ها دارند آب‌تنی می‌کنند

اردکه منتظر است پسرعمویش تلفن کند. پسرعمو که تلفن می‌زند چه می‌گوید؟ بیایید ببینیم در این کتاب گلنار و اردکش برای ما چه داستانی دارند؟
time 8
play بشنوید
قصه صوتی زنی با تاجی از گل‌های آبی (قسمت دوم)

قصه صوتی زنی با تاجی از گل‌های آبی (قسمت دوم)

ناهید هر روز برای آوردن آب، کنار رودخانه می‌رفت. عادت داشت قبل از پر کردن کوزه کنار رودخانه بنشیند، به ناخن‌هایش گلبرگ قرمز بچسباند. موهایش را در باد شانه کند و با زنی که ته رودخانه زندگی می‌کرد، حرف بزند. زن، لباس سفیدی از تو بر تن و تاجی از گل‌های آبی بر سر داشت. کوزه‌ی بزرگی هم کنارش بود که ناهید فکر می‌کرد تمام آب رودخانه از آن بیرون می‌آید...
time 7
play بشنوید
قصه صوتی زنی با تاجی از گل‌های آبی (قسمت اول)

قصه صوتی زنی با تاجی از گل‌های آبی (قسمت اول)

ناهید هر روز برای آوردن آب، کنار رودخانه می‌رفت. عادت داشت قبل از پر کردن کوزه کنار رودخانه بنشیند، به ناخن‌هایش گلبرگ قرمز بچسباند. موهایش را در باد شانه کند و با زنی که ته رودخانه زندگی می‌کرد، حرف بزند. زن، لباس سفیدی از تو بر تن و تاجی از گل‌های آبی بر سر داشت. کوزه‌ی بزرگی هم کنارش بود که ناهید فکر می‌کرد تمام آب رودخانه از آن بیرون می‌آید...
time 10
play بشنوید
قصه صوتی لاک‌پشت و مرغابی

قصه صوتی لاک‌پشت و مرغابی

تو هم بعضی وقت‌ها این شکلی می‌شوی! لاک‌پشته هم اولش این شکلی بود، ولی شانس آورد که دوست‌هایش قیافه‌اش را دیدند و دست به کار شدند و ... تو که نمی‌خواهی همین‌جا قصه را برایت تعریف کنم؟ می‌خواهی؟ پس ورق بزن برو اول کتاب، قصه را بخوان.

time 7:50
play بشنوید
قصه صوتی این کدوی پیرزن است

قصه صوتی این کدوی پیرزن است

پیرزن دست‌هایش را به کمرش می‌زند و می‌گوید: «این‌طور نمی‌شود که شما همین‌طور سرتان را بیندازید پایین و بروید توی کدوی یک نفر دیگر.» خودم را از بغل مادر بیرون می‌کشم و می‌گویم: «با این کارتان تمام قصه و نمایش را خراب کردید.» خاله جان که ترسش کمی ریخته است می‌گوید: «پیرزن باید از دست شما فرار می‌کرد و می‌رفت توی کدو.» شیر می‌گوید: «چه فراری؟ مگر اصلا شیری هم مانده که کسی بخواهد از دستش فرار کند؟»
time 14
play بشنوید
قصه صوتی جواب‌های دردسرساز

قصه صوتی جواب‌های دردسرساز

«آرجی» نمی‌داند که وقتی کسی از او تعریف یا انتقاد می‌کند چه جوابی بدهد و بعضی وقت‌ها هم دوستانش را از خودش می‌رنجاند. اما کم‌کم می‌فهمد که نظر دیگران به او کمک می‌کند تا بهتر بشود و یاد می‌گیرد با کسی که نظرش را درباره‌ی او می‌گوید چطور برخورد کند.

time 14
play بشنوید
قصه صوتی ایست! زورگویی ممنوع

قصه صوتی ایست! زورگویی ممنوع

زنگ تفریح من و سهند و آرش و ماهان باهم از کلاس رفتیم بیرون، توی حیاط هم دست‌های هم را گرفته بودیم، هر بار که امید می‌خواست خوراکی‌هایمان را از دستمان بکشد چهارنفری می‌گفتیم: «ایست!» بالاخره امید مجبور شد زنگ تفریح دوم برای خودش از بوفه‌ی مدرسه خوراکی بخرد چون فهمید زورش به گروه مرد عنکبوتی نمی‌رسد.

time 14
play بشنوید