یادت باشد بعضی رازها هرگز نباید مخفی بماند. شوالیه آلفرد هم راز وحشتناکی دارد؛ رازی که هرگز نباید مخفی بماند؛ اما شوالیه آلفرد بیچاره رازش را باید به چه کسی بگوید؟ به چه کسی میتواند اعتماد کند؟
من توی شکم یک غول گندهی بدجنس گیر افتاده بودم. همه جا آنقدر تاریک بود که که نمیتوانستم حتی جلوی پایم را ببینم. اما بدتر از همه صدای جیغ و فریادهایی بود که نمیدانستم از کجا میآید... این جا پر بود از بچه آدم و بچه غولهایی که به آنها چسبیده بودند.
موش کوچولو که آشپز کشتی شده حسابی از تکانهای کشتی ترسیده و با داد و فریادهایش ناخدا را عصبانی کرده و الان است که ناخدا پرتش کند توی آب... اما این بار انگار قرار است اتفاق متفاوتی برایش بیفتد. داستان این کتاب شبیه یکی از حکایتهای گلستان سعدی است. حکایت تاجری که با شاگرد ترسویش سوار کشتی میشود... باید کتاب موش کوچولو سوار کشتی میشود نوشته مژگان کلهر را بخوانید تا بفهمید که موش کوچولوی ما چه ربطی به آن شاگرد تاجر ترسو در آن کشتی دارد.
موش کوچولو آنقدر ریزهمیزه است که خواهر و برادرهایش او را بازی نمیدهند. اما موش کوچولو خوب میداند موقع خطر چطوری باید به آنها کمک کند تا حسابی دهانشان باز بماند!
داستان کتاب روزی که موش کوچولو به دنیا آمد نوشته مژگان کلهر شبیه یکی از حکایتهای گلستان سعدی است. حکایت پسر زشترویی که قدش از برادرانش کوتاهتر است و همه فکر میکنند که او به جایی نمیرسد. باید کتاب را بخوانید تا بدانید داستان پسر زشت چه ربطی به موش کوچولوی داستان ما دارد.