قصهی خوبه بگویی ببخشید
زاک برادرش را هل داد و سر او داد زد. وقتی که مادرش دعوای آنها را دید، نگذاشت بازی کنند. زاک به اتاقش رفت و هرکار کرد نتوانست خودش را سرگرم کند تا اینکه مادرش سر صحبت را با او…
زاک برادرش را هل داد و سر او داد زد. وقتی که مادرش دعوای آنها را دید، نگذاشت بازی کنند. زاک به اتاقش رفت و هرکار کرد نتوانست خودش را سرگرم کند تا اینکه مادرش سر صحبت را با او…
مادربزرگ دستهای شهربانو را بزرگ و قوی می بافد.شهربانو بقچه را برمی دارد و میرود صحرا. مادربزرگ میگوید: «باید تا چشمهایم رنگ دارند ببافمشان وگرنه هیچکس نگاهش نمیکند.» اما هرچه میگردد نخ آبی پیدا نمیکند. ابروهای مادربزرگ به هم گره…
مادربزرگ دستهای شهربانو را بزرگ و قوی می بافد.شهربانو بقچه را برمی دارد و میرود صحرا. مادربزرگ میگوید: «باید تا چشمهایم رنگ دارند ببافمشان وگرنه هیچکس نگاهش نمیکند.» اما هرچه میگردد نخ آبی پیدا نمیکند. ابروهای مادربزرگ به هم گره…
اردکه منتظر است پسرعمویش تلفن کند. پسرعمو که تلفن می زند چه میگوید؟ بیایید ببینیم در این کتاب گلنار و اردکش برای ما چه داستانی دارند؟
ناهید هر روز برای آوردن آب، کنار رودخانه میرفت. عادت داشت قبل از پر کردن کوزه کنار رودخانه بنشیند، به ناخنهایش گلبرگ قرمز بچسباند.موهایش را در باد شانه کند و با زنی که ته رودخانه زندگی میکرد، حرف بزند. زن،…
ناهید هر روز برای آوردن آب، کنار رودخانه میرفت. عادت داشت قبل از پر کردن کوزه کنار رودخانه بنشیند، به ناخنهایش گلبرگ قرمز بچسباند.موهایش را در باد شانه کند و با زنی که ته رودخانه زندگی میکرد، حرف بزند. زن،…
تو هم بعضی وقتها این شکلی میشوی! لاکپشته هم اولش این شکلی بود، ولی شانس آورد که دوستهایش قیافهاش را دیدند و دست به کار شدند و ... تو که نمیخواهی همینجا قصه را برایت تعریف کنم؟ میخواهی؟ پس ورق…
پیرزن دستهایش را به کمرش میزند و میگوید: «اینطور نمیشود که شما همینطور سرتان را بیندازید پایین و بروید توی کدوی یک نفر دیگر.» خودم را از بغل مادر بیرون میکشم و میگویم: «با این کارتان تمام قصه و نمایش…
«آرجی» نمیداند که وقتی کسی از او تعریف یا انتقاد میکند چه جوابی بدهد و بعضی وقتها هم دوستانش را از خودش میرنجاند. اما کمکم میفهمد که نظر دیگران به او کمک میکند تا بهتر بشود و یاد میگیرد با…
زنگ تفریح من و سهند و آرش و ماهان باهم از کلاس رفتیم بیرون، توی حیاط هم دستهای هم را گرفته بودیم، هربار که امید میخواست خوراکیهایمان را از دستمان بکشد چهارنفری میگفتیم: «ایست!» بالاخره امید مجبور شد زنگ تفریح…