رفتن به محتوای اصلی

قصه‌ی قالی هزار و یک شب مادربزرگ (قسمت دوم)

مادربزرگ دست‌های شهربانو را بزرگ و قوی می بافد.شهربانو بقچه را برمی دارد و می‌رود صحرا. مادربزرگ می‌گوید: «باید تا چشم‌هایم رنگ دارند ببافمشان وگرنه هیچ‌کس نگاهش نمی‌کند.» اما هرچه می‌گردد نخ آبی پیدا نمی‌کند. ابروهای مادربزرگ به هم گره…

ادامه مطلب

قصه‌ی قالی هزار و یک شب مادربزرگ (قسمت اول)

مادربزرگ دست‌های شهربانو را بزرگ و قوی می بافد.شهربانو بقچه را برمی دارد و می‌رود صحرا. مادربزرگ می‌گوید: «باید تا چشم‌هایم رنگ دارند ببافمشان وگرنه هیچ‌کس نگاهش نمی‌کند.» اما هرچه می‌گردد نخ آبی پیدا نمی‌کند. ابروهای مادربزرگ به هم گره…

ادامه مطلب

قصه‌ی زنی با تاجی از گل‌های آبی (قسمت دوم)

ناهید هر روز برای آوردن آب، کنار رودخانه می‌رفت. عادت داشت قبل از پر کردن کوزه کنار رودخانه بنشیند، به ناخن‌هایش گلبرگ قرمز بچسباند.موهایش را در باد شانه کند و با زنی که ته رودخانه زندگی می‌کرد، حرف بزند. زن،…

ادامه مطلب

قصه‌ی زنی با تاجی از گل‌های آبی (قسمت اول)

ناهید هر روز برای آوردن آب، کنار رودخانه می‌رفت. عادت داشت قبل از پر کردن کوزه کنار رودخانه بنشیند، به ناخن‌هایش گلبرگ قرمز بچسباند.موهایش را در باد شانه کند و با زنی که ته رودخانه زندگی می‌کرد، حرف بزند. زن،…

ادامه مطلب

قصه‌ی لاک‌پشت و مرغابی‌ها

تو هم بعضی وقت‌ها این شکلی می‌شوی! لاک‌پشته هم اولش این شکلی بود، ولی شانس آورد که دوست‌هایش قیافه‌اش را دیدند و دست به کار شدند و ... تو که نمی‌خواهی همین‌جا قصه را برایت تعریف کنم؟ می‌خواهی؟ پس ورق…

ادامه مطلب

قصه‌ی این کدوی پیرزن است

پیرزن دست‌هایش را به کمرش می‌زند و می‌گوید: «این‌طور نمی‌شود که شما همین‌طور سرتان را بیندازید پایین و بروید توی کدوی یک نفر دیگر.» خودم را از بغل مادر بیرون می‌کشم و می‌گویم: «با این کارتان تمام قصه و نمایش…

ادامه مطلب

قصه‌ی جواب‌های دردسرساز

«آرجی» نمی‌داند که وقتی کسی از او تعریف یا انتقاد می‌کند چه جوابی بدهد و بعضی وقت‌ها هم دوستانش را از خودش می‌رنجاند. اما کم‌کم می‌فهمد که نظر دیگران به او کمک می‌کند تا بهتر بشود و یاد می‌گیرد با…

ادامه مطلب

قصه‌ی ایست زورگویی ممنوع

زنگ تفریح من و سهند و آرش و ماهان باهم از کلاس رفتیم بیرون، توی حیاط هم دست‌های هم را گرفته بودیم، هربار که امید می‌خواست خوراکی‌هایمان را از دستمان بکشد چهارنفری می‌گفتیم: «ایست!» بالاخره امید مجبور شد زنگ تفریح…

ادامه مطلب
برگشت به بالا
سبد خرید
  • هیچ محصولی در سبدخرید نیست.